مدیتوریست: خوب عزیز من…یعنی این که این دو میراثِ آدمیت و طبیعت را از میان قفسه های دلمرده موزه ها بیرون بکشی و وارد زندگی مردم امروز کنی. به آن جان ببخشی و اجازه دهی با فرزندان آفرینندگان شان زندگی کنند.
به گزارش گروه مقالات و آثار مدیتوریست، سوسن چراغچی* می خواهم گزارشی بنویسم.نظرت چیست رفیق؟
– گزارش با چه موضوعی؟
* در موضوع مردمی سازی میراث فرهنگی و میراث طبیعی.
– مردمی سازی میراث فرهنگی و میراث طبیعی دیگر چه موضوعی است؟
* خوب عزیز من…یعنی این که این دو میراثِ آدمیت و طبیعت را از میان قفسه های دلمرده موزه ها بیرون بکشی و وارد زندگی مردم امروز کنی. به آن جان ببخشی و اجازه دهی با فرزندان آفرینندگان شان زندگی کنند.
– باز نفهمیدم…یعنی؟
* یعنی این که مردم با هویت خود زندگی کنند…خواب و خیال های شان را با آن بیامیزند…علایق فرهنگی شان را با آن آمیخته کنند…و یا حتی از آن پول در بیاورند و معیشت شان را از آن رهگذر براورده سازند. مگر نه این است که گفته اند «راه آسمان از زمین می گذرد»*؟
خوب، برای یک حیات معنوی، ابتدا لازم است که تو حیات زمینی خوبی داشته باشی. یعنی نخست در سلامتی کامل باشی. تن و روانت آسوده باشد. خوراک و مایحتاج تن بدان برسد، تفریح کنی و …بسیاری کارهای دیگر تا تندرست باشی. خوب، عزیز من… برای همه اینها درامد لازم است. خوراک و تفریح و تندرستی ،خریدنی است و برای خریدن این ها باید پول داشته باشی.پس باید پول دربیاوری. و برای اینکه پول در بیاوری به یک حیات فرهنگی نیاز داری.
– چقدر جالب شد. مثل یک چرخه است!
* بلی عزیز من، این یک چرخه است. مثل چرخ و فلک های قدیم…اصلا چرخ و فلک های مدرن… چه فرق می کند؟ چرخ و فلک همیشه چرخ و فلک است. یک وسیله، یا مفهوم، یا حقیقت گِرد دوّار است که همواره می چرخد و می چرخد و همیشه به نقطه اول خود می رسد. اما با این که چیزها و واقعیتها در آن تکراری است اما در عین حال همه چیز جدید است. آدم با این چرخ و فلک هیچ وقت حوصله اش سر نمی رود. حس و حالش تازه است زیرا هر لحظه برای خودش ماهیتی جدید است.
– بنابراین ما ابتدا به یک چرخ و فلک نیاز داریم؟
* آری. ولی لازم نیست آن را بسازیم یا از جایی وارد کنیم. زیرا از اول وجود داشته. تنها کافی است آن را در بطن اجتماع بیابیم و ببینیم و بدان حیات دوباره بخشیم. دوباره آن را به چرخش دراوریم.چرخی که با فرهنگ و میراث فرهنگی شروع می شود. چرخ ابتدا می چرخد تا مردم هویت خود را دریابند و با آن به نقطه تعمق و تدبر در گذشته و امروز خود برسند. یک جور لذت بردن از معنا.
اما چرخ که بیشتر چرخید و به بالا نزدیک شد ، آدم ها به یاد معیشت خود می افتند… حوائج مادی که شوخی نیست. کسب درامد بخش مهم دیگریست. درامدسازی نقطه دیگر است.
یک چرخ دیگر که زد دوباره با آن تفریح می کنند هویت شان را می یابند. نیازهای معنوی و فکری و روحی و فرهنگی شان را با آن براورده می سازند.به عبارتی با هویت خویش کیف و حال می کنند و از آن پول در می آورند.
این یک چرخ و فلک فرهنگی است.
پس گام نخست برای مردمی سازی ، پذیرش چرخ و فلک است و پذیرش این که میراث فرهنگی و درامدسازی با هم رفیقند. مثل دو روی یک سکه. این طرف، هویت است و آن طرف پول. به پذیرش این نقطه که رسیدیم مابقی شروع می شود…
– گیرم که پذیرفتیم، چگونه می توان از میراث فرهنگی و میراث طبیعی پول دراورد؟
* خوب عزیز من راههای زیادی هست.
اما برای همه آنها ابتکار لازم است. مگر ابتدای این بحث نگفتیم که چرخ می چرخد و همه چیز تکرار می شود اما در عین حال همیشه زندگی تازه و جدید است. یعنی اینکه در عین تکرار، بشر به ابتکارات و واقعیات نوین دست می یابد. و این چیزی است که ما باید با چرخ و فلک میراث و توسعه بدان برسیم.
– ابتکارات امروز کدامند که در جهان دیروز نبودند؟
* مثلا قدیمی ها در قهوه خانه دور هم می نشستند. اول قهوه بود و بعد پای چای هم به دورهمی ها باز شد.
مردم در کنار نوشیدن، به داستان سرایی یک نقّال گوش می دادند. ترکیبی از تفریح و رفع خستگی تن- معیشت- و لذت بردن از معنا. دور هم نشستن و گوش جان سپردن به داستان های خیال انگیز شاهنامه- شبیه همان لذتی که امروز مردمان از رفتن به موزه کسب می کنند. یک فعالیت فرهنگی گروهی…امروز هم همین اتفاق می افتد. نقالی هنوز زنده است و ثبت جهانی هم شده است.
– اما نقش قهوه خانه ها چیست؟ اصلا امروز وجود دارند؟ جایی در حیات مدرن دارند؟
* معلوم است که دارند. شیوه های حیات امروز، همان تکرار دیروز است. تنها عناوین عوض شده اند. این درست که امروزه قهوه خانه های قدیمی، نیمه جان و مطرود شده اند. اما چرخ زمانه چرخیده و در عوض کافه ها یا کافی شاپ های شیک و امروزی، همان قهوه خانه های قدیمی، در شکل جدید پیدا شده اند. این یعنی این که ریشه ها بر جای خود ثابتند اما فصل عوض شده است. فرهنگ دورهمی و رفع خستگی تن –معیشت- همزمان با لذت بردن از حیات فرهنگی در گذشته های ما ریشه دارد.
– اما ابتکار کجاست؟ ابتکاری که در عین تازگی، با ریشه ها هم پیوند باشند.
* این نکته کلیدی است.مثلا می توانیم نقالی و شاهنامه خوانی را به کافه ها و کافی شاپ ها اضافه کنیم. مردم خواهی نخواهی در گذشته ریشه دارند. پدران گذشته به شاهنامه خوانی در قهوه خانه ها گوش می دادند. حالا زنان و مردان امروزی در کافی شاپ ها دور هم می نشینند و از لحظه حال خود لذت می برند. البته که موسیقی مدرن و سنتی و نمایش هم هست.اما ذکر داستان و دانش ریشه دار فرهنگ ایرانی هم باید باشد.
– پس آنچه در این چرخ عوض شده است، حضور زنان است. یک حق به حق های بشری اضافه شده است. و آن حق زنان در حیات اجتماعی امروز است.
* آفرین بر تو. چه خوب گفتی. ما باید این حق را با میراث فرهنگی گسترش دهیم. این تازگیِ چرخ امروز ماست.
– اما چگونه؟
* مثلا با همین شاهنامه خوانی. اصلا چرا زنان باید همیشه شنونده باشند؟ چرا نباید آن ها هم نقالی کنند؟ مثل مردان نقال قدیمی. این هنر یعنی هنر نمایشی و اجرایی زنانه هم در گذشته ریشه دارد منتها قدیمی ها- هم مرد و هم زن- شرم بیش از حد داشتند نمی گذاشتند این هنر عیان شود.مردان ننگ از این داشتند که زنان شان در جمع مردانه- مثلا قهوه خانه- حاضر شوند. مادران تنها برای کودکان خود قصه و لالایی می گفتند. در دور همی های زنانه خویش، در سفره ها و مجالس زنانه برای خودشان اجراهایی داشتند اما این اجراها هیچ کجا ثبت و ضبط نشدند الّا در ژن هایی که از مادران به دختران امروز رسیده است.پس امروز هم دختران می توانند اجرا کنند و حالا در جمع نمایش اجرا کنند. یک گام به پیش. پس این ابتکار و پیشرفت است که در چرخ و فلک به جهان امروز اضافه شده است.
ما باید این موضوع را به کافی شاپ نشینی ها اضافه کنیم. اگر زنان مشتاق به اجرا باشند مردان هم مشتاق شنیدن این صدای لطیف و شیرین و شیوا و روحانی خواهند شد.
مقصودم صوت و صدا نیست ها. از تجلی روح لطیف زنانه حرف می زنم که اگر در نقالی مجسم شود، چه شود! اگر جناب حکیم فردوسی اینجا بود این اندیشه را می ستود.
– آری این هم پیشرفتی است که در چرخ زدن فردا به حیات فرداییان افزوده خواهد شد. بیان زنانه برای شاهنامه خوانی.
* آفرین بر تو. چه خوب و تیز همه چیز را می گیری!
از این ابتکارات بسیارند. این کار درامدزایی هم دارد. هم اقتصاد و توسعه است و هم رشد اجتماعی و میدان دادن به بیان هویت.
– وسعت دادن به هویت هم هست. چنان که راه رشد درختی را هموار کنی تا ریشه هایش هر کجا که می خواهد برود…تو بگو بدود!
* دستمریزاد ای دوست. تو امروز مرا بیش از همیشه شگفتزده می کنی. بیان هویت به معنای رشد ریشه های پنهان هویت است و این همان روح تازه ای است که در چرخ امروز پدیدار می شود.
– دیگر چه؟ باز هم بگو ای راوی دانا. برای مان نقل و نقّالی کن. در ذهن کل، چرخی دیگر بزن و از این چنته چیزی بیرون بیاور و به دانسته های مان بیافزا.
با من بگو. بجز شاهنامه خوانی دیگر چه کاری می توان کرد تا هم درامدزایی باشد و هم در مردم شور بر پا کند برای بیان و حفظ هویت ایران و ایرانی .
* خوب راستش را بخواهی باید کمی بیاندیشم. ابتکار گاهی فی البداهه است و گاهی نیاز به تحقیق و تفحص دارد…
ما باید قبل از هر چیز علاقه و وابستگی به میراث را در مردمان زنده کنیم. و نیز یادشان بدهیم که اینقدر از گذشته تقلید نکنند. راستش را بخواهی میراث فرهنگی –به سبکی که امروز ترویج می کنند- یک عیب دارد و آن این است که مانند یک کلیشه کهنه و قدیمی است . همیشه تکرار و تقلید از گذشته به جای ابتکار و بازافرینی.
در این یک صد سال که جامعه ما یاد گرفته میراث فرهنگی خود را قدر بنهد، بلد نبوده که این عنصر تکرار و تقلید را از آن دور کند.
انگار یک گلدان موزه ای تا ابد قرار است همین گلدان باقی بماند.
اما دیگر بس است. عزیز من به گلدان هم اجازه بده که رشد کند. او گلدان است. از اول برای یک چیز عزیز و زنده و پویا ساخته شده. بخاطر یک گیاه زنده و جان دار تا در مقابل نور قرارش دهند و آبش دهند…و گیاه رشد کند و طراوت و سرسبزی و زندگی را به آدمی هدیه کند و البته به گلدان هم حیات بدهد.
اصلا منزلت گلدان به همین است. به آنچه درونش است. اما ما آنچه درون گلدان بود را از آن گرفتیم. گیاهش را …هویتش را ریشه هایش را… اصالت این گلدان هم ریشه با زندگی آدمیان بود. او برای همنشینی با یک موجود زنده، یک انسان و یک جماعت از انسان ها ساخته شده بود اما ما اصالت را از آن گرفتیم.از آدمها دورش کردیم.
– و بعد آن را درون یک قفسه شیشه ای تنگ و کدر محبوس کردیم. مثل جانوری مومیایی شده که در قفس شیشه ای باغ وحش مردگان محبوسش کرده اند تا مردمان بیایند و از پشت شیشه تماشایش کنند. برایش کف بزنند و گاهی دل بسوزانند و گاه قطره اشکی بریزند و بروند سر کار و زندگی خودشان…
اینگونه شد که میراث فرهنگی دلگیر شد و افسرد ، قدیمی و کلیشه ای و کسالت بار شد…
منزوی و مطرود گشت.
بیچاره گلدان میراث فرهنگی که در کنج آن قفس، برای هویت از دست داده خویش اشک می ریزد.
* آری رفیق. آن گلدان کهن نیز نیاز به حیات دارد. او زمانی، حیات داشت زیرا برای آدم هایی که ساخته بودندش کاربرد داشت. اما حالا چی؟ کاربردش شده است، زندانی شدن در قفس تنگ ویترین های موزه…خیلی عزیز است اما بیجاره جانش را پای این عزت داده…
– پس بگو که چرا حال و هوای موزه اینقدر دلگیر است! همه اش به این خاطر است که حال اشیای هزاران ساله در آن هوای تنگ و دلگیر، بدجوری گرفته. روح زندگی از آنجا قهر کرده و گریخته!
گورستان است این میراث فرهنگی!
* آری رفیق.همین است که تو گفتی.
ما باید به هر آنچه که میراث فرهنگی می خوانندش، حیات بدهیم.
آن ها هم حق رشد دارند. حق زندگی دارند.
طفلکی میراث فرهنگی ، مثل ماهی ای درون یک لیوان کم عمق،
زنده است اما زندگی نمی کند.
این که نشد زندگی…
این زمین، بایر نیست.ظرفیت و استعداد رویش و رویاندن دارد.
– حال تو بگو دانای کل. چگونه می توان به این کالبدهای مرده روح زندگی دمید. بگو…چگونه؟
* بگذار کمی بیاندیشم… راستی چگونه؟ آری…چگونه؟
یافتم…روحت شاد ای ارشمیدس که من نیز یافتم!
ما می توانیم به گلدان ها اجازه دهیم تا از قفس های شیشه ای بدر آیند و به میان مردم روند و از یافتن حیات و
آزادی خویش به رقص درایند. نفس بکشند و پرواز کنند.
– زحمت کشیدی دانای کل! همین بود آنچه یافتی؟! تن ارشمیدس را که در گور لرزاندی.
نکند به سرت زده است؟ مگر گلدان هم می رقصد؟!
*نه به سرم نزده است. مقصودم این است که ما می توانیم میراث فرهنگی را از موزه ها بیرون بکشیم و آن ها را به حیات جاری جامعه دعوت بکنیم…اشتباه نکن. مقصودم اشیای موزه ای نیست، منظورم آن نگاه و نگرش موزه ای است. و نیز از کلیت میراث فرهنگی حرف می زنم. از گذشته ای که هنوز جان دارد و در روح و روان این مردم، جای دارد. اما به نام تجدد از حیات مردم بیرونش رانده اند. فرستاده اندش موزه تا به جای هوا خاک بخورد.
با این وجود، جان میراث فرهنگی به جان مردم بسته است و جان مردم در جان میراث فرهنگی شان تنیده است.
-اما مردم این حقیقت را فراموش کرده اند.
*باکی نیست. ماهی هم حواسش نیست که در دریاست. مگر این که آبش را، مایه حیاتش را از آن بگیرند. آن وقت است که به خاک می افتد و برای جانش، له له می زند.
– ای وای.یعنی می گویی میراث فرهنگی را از مردم بگیریم تا قدرش را بدانند؟
*نه جان من…تنها به یادشان بیاوریم که جان آن ها به گذشته شان ، به پیشینه فرهنگی و تمدنی شان بسته است.
بدین منظور کارهای بسیاری می توان صورت داد.
باید کاری کرد که میراث فرهنگی بخش مهمی از حیات روزمره مردم بشود. مدام دیده شود.
مثلا اماکن فرهنگی را محل نمایش بکنیم. مردم کوچه و بازار به اماکن فرهنگی تاریخی بروند و نمایش های شان را در این فضاها و در ارتباط با آن ها اجرا کنند. گروه های تاتر مدارس، نما یش های شان را در موزه ها و محوطه ها و اماکن برگزار کنند…
– نه، دانای کل. به دلم ننشست. این خیلی تکراری است. تو که از کلیشه بیزار بودی. چرا حرفش را دوباره می زنی؟ تازه محدود هم هست. مگر چقدر هنرمند و نمایش مدرسه ای داریم.
*· راست می گویی. کمی پرت گفتم . هنرمندان جزو نخبگانند. قرار شد میراث را در حیات همه مردم وارد کنیم…آموزش باید همگانی باشد.برای همه نه تعدادی خاص.
_ راهی بیاندیش که همه مردم و یا دست کم عموم مردم را درگیر کند. از زن و مرد، پیر و جوان، کودک و خردسال حتی برای جانوران هم راهی باشد. مگر نه این است که آن ها هم با آدم ها زندگی می کنند. حتی برای جماد و نبات هم که میراث طبیعی می خوانندش.
شیوه ای بگو که میراث فرهنگی و هم طبیعی به زندگی عموم مردم دراید. نه مانند یک مهمان عزیز ، بلکه مثل یک صاحبخانه از در، دراید و با مردم دوباره زندگی کند. نشست و برخاست کند. خلاقیت ایجاد کند.باعث تعالی اندیشه آن ها بشود و البته بتوانند دوباره معیشت شان را -مثل زمان های پیشین با این یادگاران گرانقدر گذشته، هموار بکنند. میراث برای این که باز زنده شود باید کاری از دستش بر بیاید. آن هم نقشی در رشد و توسعه و تعالی جامعه ایفا بکند. وگرنه همان بهتر که برود کنج موزه برای خودش غمبرک بزند!
منتظر بماند که هر از گاهی، یکی بیاید و از پشت شیشه نگاهکی بکند و برود.
این که نشد تعالی فرهنگی و هم این که نشد زندگی…
این مرگ تدریجی است.
سوسن چراغچی – اسفندماه ۱۴۰۲